خاطرات تلخ و شيرين از يك دانش آموز بهايي

دانش آموز کلاس پنجم دبستان بودم .ماه رمضان بود و بنا به این مناسبت خاص، مسئولین مدرسه توجه بيشتري به برخی مراسم مذهبی نشان می دادند.از جمله تاکید آنان بر حضور در نماز جماعت و شرکت در مراسم افطاری در مدرسه بود. از آنجایی که بنا به اعتقاداتم نمی توانستم در نمازی که به صورت جماعت خوانده می شود شرکت کنم و یا آنکه با وجود اینکه روزه نیستم در مراسم افطاری شرکت کنم، مادرم به مدرسه آمد تا درباره ی این موضوع توضیح دهد . فردای آن روز وقتی به مدرسه رفتم منتظر عکس العمل مسئولین مدرسه علی الخصوص معلم خود بودم ،زنگ دوم در حالی مشغول انجام تکلیف بودیم ،معلم بالای سر من آمد و به آرامی گفت می گویند تو مسلمان نیستی آیا این موضوع درست است؟ پاسخ دادم بله من بهائی هستم.بدون آنکه حرفی بزند رفت و آن روز بی سر و صدا و درد سر گذشت. روز بعد در حالی که زنگ آخر من را به کنار خود خواست با تردید پیش او رفتم .منتظر بودم که بگوید قرار است از مدرسه اخراج شوی و یا حد اقل به اعتقاداتم توهین کند.اما کاملا غافل گیر شدم.کارتی رو از کیفش درآورد و گفت این کارت برای رفتن به سینما به طور رایگان است و هدیه ای است که اداره به معلم ها داده ، دوست دارم آن را به تو بدهم چون یک دانش آموز استثنائی هستی و با همه فرق داری. در کمال ناباوری از او تشکر کردم و کارت را گرفتم . هنوز با گذشت 10 سال از آن زمان یاد و خاطره ی آن معلم را فراموش نکرده ام و همیشه با نیکی از او یاد خواهم کرد.

روز های اول شروع مدرسه بود.سال اول دبیرستان بودم و تازه به یک محیط جدید آمده بودم. چند روزی از شروع کلاس ها نمی گذشت که ناگهان مدیر مدرسه قبل از شروع زنگ اول وارد کلاس شد و با حالتی عصبانی مرا خطاب قرار داد و گفت بلند شو بعد بدون آنکه توضیحی دهد دستور داد دانش آموزانی که در دو میز آخر نشسته بودند بلند شوند ، در همان حالت عصبانی من را به میز آخر هدایت کرد و تاکید کرد هیچ کس حق ندارد در کنار من و در میز جلوی من بنشیند.و شخصی را که معلوم بود از قبل با او هماهنگ کرده بود مامور کرد که مواظب باشد تا کسی با من ارتباط نداشته باشد و توضیح داد که این یک بهایی نجس هست و شما حق ندارید با او صحبت کنید در غیر این صورت با تنبیه جدی مواجه می شوید. در آن روزها احساس ناراحتی و غم نداشتم اما بسیار از رفتار ناشایسته ی مدیر مدرسه متاسف بودم. این جریان برای چند هفته ادامه داشت تا کم کم اوضاع آرام شد و بچه ها که می دیدند خطری از جانب مدیر آنان را تهدید نمی کند با من دوست شدند و دوران تنها ماندن تمام شد. تقریبا نیمه ی سال بود که در حالی که از کلاس درس بیرن آمده بودم تا به حیاط بروم در راهرو با مدیر برخورد کردم هنگامی که به او سلام کردم با شتاب به سوی من بر گشت مقنعه ی مرا در مشت گرفت و با تمام توانش من را به دیوار کوبید و تاکید کرد که چقدر از من بدش می آید و گفت اگر یک بار دیگر صورت مرا ببیند اخراجم می کند، اول بسیار شوکه شده بودم ونمی توانستم درک کنم که چه اتفاقی افتاده این حالت من با صدای چند دانش آموز که در راهرو بودند به خنده ای تلخ تبدیل شد آن چند دانش آموز که معلوم بود آن ها نیز از این رفتار متعجب هستند به شوخی می گفتند خانم .... کماندو می شود... می دانستم که اگر بخواهد می تواند اخراجم کند حتی بدون آنکه دلیلی موجه پیدا کند . کسی که به خود اجازه می دهد بی دلیل و تنها به صرف داشتن اعتقاد کسی را مورد توهین و کتک قرار دهد حتما می تواند بی دلیل او را از مدرسه اخراج کند البته او هر گز نتوانست موردی پیدا کند تا آن را بهانه ای برای اخراج من قرار دهد ولی تا آخرین لحظه به آزار و توهین ادامه داد در ضمن لازم به یاد آوری است که برخی از معلم ها از جمله معلم پرورشی نیز با او همراه بودند تا او را در رسیدن به هدفش یاری کنند.