شرح حال عبدالحمید اشراق خاوری

دانش آموزان گل
ورقا تصمیم دارد از این به بعد خلاصه شرح احوال بعضی از ناشرین نقحات الله ، شهیدان ، دانشمندان و مشاهیر این دیانت عزیز را برای شما بنویسد که تاثیر زیادی در روحانیت و انجذاب و ایمان نوجوانان و جوانان خواهد داشت . برای شروع، از شرح احوال دانشمند کم نظیر و ناشر نفحات الله ، جناب عبدالحمید اشراق خاوری شروع می کنیم . امید است این نوشته منبع الهامی گرانبها برای همه باشد.
دوستتان دارم
ورقا

شرح حال عبدالحمید اشراق خاوری

عبدالحمید اشراق خاوری در مشهد متولد شد و به مدرسه رفته و علوم پایه را آموخت و سپس مدارج عالی تحصیل را طی کرد و در سنین جوانی از بهترین علمای زمان خود محسوب می شد.عبدالحمید خیلی خوب و شیرین صحبت می کرد و نوشته های او روی سایرین تاثیر بسزایی داشت . مادر و مادر بزرگ عبدالحمید به مهربانی با او رفتار می کردند و سعی داشتند که عبدالحمید را به خوبی تربیت کنند. این در حالی بود که او پدری خوش گذران و بی توجه به مسائل زندگی داشت.
عبدالحمید پیامبران را خیلی دوست داشت چون مادر بزرگش داستانهای زیادی را از زندگی پیامبران برای او گفته بود و بدین ترتیب عبدالحمید فردی مودب و با ایمان بزرگ شد و او را به عنوان پیش نماز در مدرسه انتخاب کردند و همین مسئله نشان دهنده ی برتری عبدالحمید بر سایر دوستانش بود . سالها گذشت و او بزرگ شد ولی احساس خوبی در دلش نداشت. دلتنگ کسی بود و به دنبال فردی می گشت. در پی یافتن کسی که انتظارش را می کشید به ریا ضت مشغول شد و به محضر استادان بزرگ رفت و نزد آنان درس آموخت. اما چیزی را که می خواست به دست نیاورد و احساسی را که به دنبالش بود پیدا نکرد. عبدالحمید منتظر قائم ال محمد بود و تنها آرزویش رسیدن به آن مولای محبوب بود.
به همین منظور تصمیم گرفت تنها و بدون اطلاع کسی به سفر برود تا شاید به زیارت محبوب خود فائز شود . بدون هیچ خبری سفرش را شروع کرد. عوامل زیادی وجود داشت که عبدالحمید را در سفرش مصمم تر می کرد .مثل فالهایی که می گرفت و آیه های قرآنی که اشاره به سفر او داشتند. با اسبابی خیلی ناچیز عازم سفر شد. در راه افراد معتبر و صاحب نامی را بطور اتفاقی ملاقات کرد ،یکی از این افراد پدرش بود.چون مقصد مشخصی نداشت به همراه پدرش رفت. همانطور که گفته شد عبدالحمید ایمان محکمی به خدا داشت و در شرایط سخت که ممکن بود جانش را هم از دست بدهد از یاد خدا غافل نمی شد چون خیلی خوب می دانست که خداوند متعال در همین شرایط سخت قدرت نمایی می کند و محبتش را به بنده اش ابراز میدارد.
یک روز درهمین شرایط سخت سفر در یکی از شهر ها دوستش را ملاقات کرد . عبدالحمید از این مسئله خیلی خوشحال شد اما وقتی دوستش را به پدرش معرفی کرد و آنها مشغول صحبت با یکدیگر شدند احساس کرد که پدرش متوجه موضوعی شده است به همین خاطر هر دو از اتاق خاج شدند. دوست عبدالحمید بهائی شده بود و چون پدرش متوجه شده بود که او می خواهد آنها را تبلیغ کند با عبدالحمید از اتاق خارج شدند. عبدالحمید هم که از بهائیان صحبت های نا درستی شنیده بود از اینکه دوستش بهائی شده خیلی ناراحت شد ولی بطور شگفت انگیزی می دید که بیشتر استادانی که در حضورشان درس آموخته بود به دیانت بهائی ایمان آورده اند و با خود می گفت که این بهائی ها عجب آدمهای ماهری هستند که این چنین مردم را گول می زنند. این مسائل برایش جالب بود به همین جهت کتابهایی را که پدرش از بهائیان می گرفت و پنهان می کرد تا عبدالحمید آن ها را نخواند به طور پنهانی مطالعه می کرد اما چیزی دستگیرش نمی شد . پدر عبدالحمید وقتی که با بهائیان روبرو می شد خود را هم دین آنان معرفی می کرد تا شاید افراد مبلغ دست از تبلیغ آنها بر دارند .روزی در یکی از شهر ها در خانه ی پیر زنی بهائی ساکن شدند و خود را بهائی معرفی کردند. پیرزن به احبای شهر خبر داد که یک فرد بهائی به تازگی وارد شهر شده است و احبا به ملاقات او می امدند. یکی از همین افراد متوجه شدکه پدر عبدالحمید واقعاً بهائی نیست و شروع کرد که او را امتحان کند. پدر عبدالحمید که می خواست اعتماد این فرد را جلب کند شعری را که در مدح ناصرالدین شاه سروده شده بود را در ثنای پیامبر دیانت بهائی حضرت بهاءالله خواند.
زمانی که شعر خوانده شد فرد بهائی مطمئن شد که این فرد بهائی نیست .البته عبدالحمید هم وقتی با افراد بهائی ملاقات می کرد خود را بی دین نشان می داد زیرا هم او و هم پدرش می دانستند که بهائی ها در امر تبلیغ مهارت دارند . به هر حال عبدالحمید از پدرش جدا شد و یکی از افراد بهائی تصمیم گرفت که عبدالحمید را تبلیغ کند و با او صحبت کند .رسیدن او به آرزویش با صحبت بدون تعصب با این فرد میسر بود. عبدالحمید در ابتدا از صحبت کردن با او اجتناب می کرد اما بالا خره با اصرار مردم تصمیم گرفت تا کتابهای بهائیان را مطالعه کند و دلایل محکمی را برای رد ادعاهای آن فرد بیاورد اما هرچه مطالعه می کرد هیچ دلیلی پیدا نمی کرد ولی باز هم در حقانیت آن شک داشت.
وقتی عبدالحمید به پارک می رفت فرد مبلغ را می دید که بدنبال فرصتی می گشت تا با او صحبت کند اما همین که به او نزدیک می شد عبدالحمید از جایش بر خاسته و می رفت . روزی عبدالحمید روی نیمکتی در پارک نشسته بود که فرد مبلغ آمد و پشت سر او نشست . مشاهده کرد که مبلغ مشغول صحبت با کسی است. سپس فرد مبلغ با صدای بلند و لحنی خوب شروع به خواندن این آیه کرد":سبحانک اللهم یا الهی کم من روئوس نصبت علی القنات فی سبیلک و کم من قلوب استقبلت السهام فی رضائک"
این آیه ای است که در لوح سلطان از قلم جمال قدم جل جلاله نازل شده است. عبدالحمید بطور وصف ناپذیزی منقلب شد و محبت شدیدی به آیه احساس کرد و از دوستش خواست تا ترتیب ملاقات با آن فرد را بدهد واین کار صورت پذیرفت. آن فرد مبلغ شروع به توضیح دادن در باره ی دیانت بهائی کرد. حالا دیگه عبدالحمید فهمید که چرا بیشتر استادانش به این دیانت ایمان آورده اند و متوجه شد که صحبت های مردم و علما درباره ی این دیانت نا درست بوده است . به این ترتیب عبدالحمید به به این آیین جهانی ایمان آورد و تصمیم گرفت تا باقیمانده ی عمرش را صرف خدمت به این امر الهی کند و تلاش کرد تا دیگران را از این موهبت برخوردار کند. زمانیکه عبدالحمید امر مبارک را تصدیق نمود نزدیک ماه محرم بود. مردم منتظر بودند تا او مثل همیشه بالای منبر برود و سخنرانی کند .هنگامیکه مردم متوجه ایمان او شدند او را مورد آزار و اذیت خود قرار دادند و به او تهمت می زدند و نا سزا می گفتند وبه طرفش سنگ پرتاب می کردند.کسی که همیشه مورد احترام مردم و علما بود اکنون این چنین در راه امر الهی به بلا وسختی دچار می شود. عبدالحمید عمرش را در راه جمال مبارک فدا کرد و خدمات ارزنده ای را به درگاه مبارکش تقدیم کرد تا اینکه چشم از این جهان فانی بر بست و به ملکوت ابهی صعود نمود... .