داستان

یک طنز از کتاب دوران دبستان پدرانمون

گاو ما ما می کرد گوسفند بع بع می کرد سگ واق واق می کرد و همه با هم فریاد می زدند

حسنک کجایی شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.

آرزوی کودک

با سپاس از دوست خوب ورقا

آرزوی کودک

در دبستانی، معلّمی به شاگردانش می‌گوید مطلبی بنویسند از آرزوهایشان، از آنچه که می‌خواهند خدایشان برایشان انجام دهد. هر چه دل تنگشان می‌خواهد بنویسند و از خدایشان بخواهند که آن را برایشان انجام دهد. شاگردان مداد در دستان کوچکشان، شروع به نوشتن می‌کنند و آرزوهای ریز و درشت را از درون سینه بر روی کاغذ روان می‌سازند،

داستان نیر و سینا

خلاصه شده از کتاب مصابیح هدایت جلد یک

محمود و اسماعیل دو برادر بودند که در شهر اصفهان به دنیا آمدند. این دو برادر از نسل پیامبر بودند و به همین جهت آن ها را سید محمود و سید اسماعیل صدا می زدند. محمود و اسماعیل تحصیلات مقدماتی داشتند ولی به علت هوش و ذکاوت بسیار زیاد و مطالعات فراوانی که داشتند از جمله مردمان فاضل حساب می شدند. قبل از آنکه به سن بیست سالگی برسند هر دو ازدواج کردند.مادر آن ها زنی بسیار مومن و صالح بود و همواره بچه ها را به خواندن دعا و نماز تشویق می کرد.

به ياد آرامگا ه هاي ويران شده بهائيان در ايران

Untitled 1

 امروز ، كنار قاب عكست ، هاي هاي گريستم...سنگ قبرت ،شكسته

خواب رفتگان بر هم خورد

آسمان آشفت

زمين آشفت

زمان انگشت حيرت بر دهان برد!!

روزي كه رفتي ، اول ترا به خدا و بعد به خاك ايران سپردم ؛

چقدر برايم عزيز بودي ! چقدر برايم عزيز هستي !

صدايت را در ميان خاطرات ، هنوز ،‌مي شنوم؛

و هر روز از پنجره ي قاب مرا نگاه مي كني ،

امروز ، تو همچنان ، لبخند به لب مرا نگاه مي كردي

آنچه کند همان می‏شود نه آنست که نشود

دانش آموزان عزيز خواندن اين خاطرات واقعي باعث ازدياد شور و شوق و ايمان است همچنين بر بصيرت انسان ميافزايد در فرصتهاي مناسب خواندن اين دست مطالب ارزنده را برنامه زندگي خود قرار دهيد

 شکسته بال تر از من میان مرغان نیست »        
   دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است    

در سال‏های اخیر شاید بیش از هزار نفر از دوستان در این جا و آن جا از من پرسیده‏اند آیا خاطرات خود را نوشته‏ای و من خجل جواب داده‏ام، انشاءالله خواهم نوشت. بر حسب تصادف عکسی دیدم از اوّلین بار که در محضر اعضای بیت العدل اعظم از محل ساختمان‏های قوس کرمل بازدید می‏کردیم، چهار نفر از آن عزیزان اکنون در ملکوت ابهی هستند و چهار نفر بازنشسته شده‏اند و چه ایّامی که گذشته است. نشسته‏ام که بنویسم قبل از آن که از این هم دیرتر بشود. آن را مجموعه‏ای از قصه‏ها بدانید و نه بیشتر.

«آنچه کند همان می‏شود نه آنست که نشود»


گفتگو با پيكرهاي بهاييان آرميده در خاك

  گفتگو با  پيكرهاي بهاييان آرميده در خاك

 وقت بيداري تو زخم تبم كاري بود 

كوچه دلتنگ و دلم تنگ و هوا تاري بود

 باز در قصّه ي سهراب و سياوش بودن

 قسمتم رد شدن از آتش هشياري بود

 وقت رفتن به تنت زخم سيه كاري بود 

خواب هر روز مرا زحمت بيداري بود

  باز در رفتن تو بها بها مي گفتيم

 باز در رفتن تو ذكر خدا مي گفتيم 

در مدرسه هنوز ميتوان راه رفت....

 تقديم به تمام دانش آموزان بهايي

 در بستر ترديد فرو مانده ترينم 

ديريست فرو مانده ترين سنگ زمينم

 ديريست كه هر نغمه كه مي آيد عذاب است

 جز نغمه ي لاهوتي ابها كه نجات است

 در مدرسه و مكتب دانش چو شهيدان 

 ديريست كه ما چون سپر تير بلاييم 

زندگی نامۀ لئوتولستوی

زندگی نامۀ لئوتولستوی

 لئو نیکلایوویچ در خانواده‌ای  بسیار قدیمی و اشرافی در یاسنایا پالیانا در ۱۶۰ کیلومتری جنوب مسکو زاده شد. مادرش را در دو سالگی و پدرش را در ۹ سالگی از دست داد و پس از آن تحت تکفل عمه‌اش قرار گرفت. او در سال 1844 میلادی در رشته زبان‌های شرقی در دانشگاه قازان ثبت نام کرد و پس از سه سال، در تاریخ 1846 میلادی تغییر رشته داده و خود را به‌دانشکده حقوق منتقل نمود تا با کسب دانشوکالت به‌وضعیت نابسامان ۳۵۰ نفر کشاورز روزمزد که پس از مرگ پدر و مادرش به‌او انتقال یافته بودند، رسیدگی و با اصلاحات اراضی خود به شرایط رنج‌آور اجتماعی آنان خاتمه دهد.

 

دختری با سیب

 دختری با سیباین داستان واقعی استداستان هرمان روزنبلات، مردی یهودی که در سن هفتاد و پنج سالگی توانست جشن رسیدن به بلوغش را (که یهودیان در سیزده‎سالگی برگزار می‎کنند) منعقد سازد.  داستان مردی که در زمان جنگ دوم جهانی اسیر دست آلمانی‌ها شد و مدّتی را در اردوگاه‌های اسرا گذراند.  اینک گوشه‌ای از خاطراتش را می‌خوانید.  اگر در اینترنت نام Herman Rosenblatt را بجویید شاید به خاطرات دیگری نیز بر بخورید.داستان به اوت 1942 مربوط می‌شود؛ در پیوتکروف در کشور لهستان. آسمان ابری موجی از حزن و اندوه را به قلب آدمیان فرو می‌ریخت. صبح بود. همه صف بسته بودیم.  نگرانی به جان همه چنگ می‌انداخت.  سرنوشت نامعلومی در انتظارمان بود.  همه ایستاده بودیم؛ زن، مرد، و کودک در گتوی یهودیان پیوتکروف.  چون گله‌ای گوسفندان ما را وارد میدان کرده بودند و به انتظار گذاشته تا ببینیم چه پیش خواهد آمد.

دعوت به داستان نويسي

دانش آموزان عزیز ایران، می دانم که روزگار ما تغییرات زیادی کرده است. در قدیم اعضای خانواده همراه پدربزرگ و مادربزرگ اغلب شب ها کنار هم بودند، شام را با هم می خوردند، چراغ های روشن خانه ی آنان منظره ی زیبایی داشت. گفتگو ها و صحبت های شیرین چاشنی زندگی این خانواده ها بود. بعد از شام فرصتی دست می داد که شب نشینی ادامه پیدا کند امّا خیلی دیر هم نمی خوابیدند. در این شب نشینی ها ضمن پذیرایی های دوست داشتنی پدربزرگ و مادربزرگ به گفتن خاطرات و یا قصّه های شیرین می پرداختند و درست از همین جا بود که جوانمردی ها، گذشت ها و فداکاری ها و بسیاری از صفات خوب دیگر در جان و روان فرزندان می نشست و تربیت شکل می گرفت. نقش این داستان ها بسیار اساسی و مهم بود؛ شاید بخاطر کم شدن و یا از بین رفتن این شب نشینی ها تغییراتی در نسل حاضر می بینیم، بازی های کامپیوتری که بعضاً خشن هم هستند، فیلم ها و انواع برنامه های ظاهراً سرگرم کننده ی تلویزیون تبدیل به مهمان های ناخوانده ای شده اند که فرصت های خوب را از خانواده ها گرفته اند و جای نفس های گرم بزرگترها را اشغال کرده اند.